فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

یادداشت های زیرزمینی/ باکس3



حریق سبز جنگلا
به دست کبریت جنون
از کاشی های آبی مون
سر زده فوارهء خون...
[شهیار قنبری]

البته تشر و فحش زیر لب هم تا اینجای کار محسوس بود. بعد از اینکه نشوندم تو ماشین خودش رفت پی احتمالن طعمهء دیگه ای. پسرک هجده نوزده سالهء خب مشخصن شهرستانی ی کچلی که پشت رل نشسته بود کمی گردنشو گردوند و نگاه معناداری بهم کرد البته با کمی شرم و شایدم حیا (این رو من پیش خودم فرض گرفتم) که انگار اونم یه جورایی خودش رو بی تقصیر می دونست تو این جریان. (این هم من خودم پیش خودم فرض گرفتم) در هر صورت کماکان در بهت و حیرت از دستگیر شدنم بودم و یه جورایی دنبال دلیلی هرچند مسخره می گشتم که چیزی به ذهنم نرسید. دوباره تمام اون نشانه های به دردسر افتادن امروزم رو تو ذهنم مرور می کردم و بیشتر از همین الهام الهی(؟!) متحیر مونده بودم. [یادم باشه حتمن از حامد بپرسم این خانم وبلاگی چیزی نداره؟!]

چند لحظه ای نگذشت همون آقا اومدن تو ماشین نشستن و یک دفعه قاط زدن که "حالا کارت به جایی رسیده که اشک آقا رو در میاری؟...واسه من شدی ضدولایت فقیه ج.ا.ک.ش؟" و شروع کرد به چک و سیلی زدن... من که جدن شوکه شده بودم از این که حتمن با شناسایی قبلی بوده پیش خودم گفتم "سیستم بدجوری قوی داره عمل میکنه" که یکهو از پشت سر موهامو گرفت و شروع کرد کوبیدن به پشت صندلی ی راننده که جوونک شهرستانی لحظه ای از تکون خوردن صندلی اش برگشت عقب رو نگاه کرد و روش رو فوری برگردوند که شاید صحنه رو نبینه هرچند که قبلن کس دیگه ای جای دیگه ای "صحنه رو دیده بود"(!!)...

بعد دوباره شروع کرد به کتک زدن و فریاد کشیدن که "مگه دیروز حرفای آقا رو گوش نکردی بچه ک.و.ن.ی؟"...مگه آقا دیروز نگفت نیایین بیرون؟...مگه نگفت جمع کنین این سوسول بازی هارو؟...ها؟...ها؟"... من که طبیعتن جوابی برای این سوال ها نداشتم فقط سعی می کردم مراقب این باشم که سروصورتم زیر ضربات انگشترهای عقیق حتمن متبرک شدهء آقای خیلی شخصی به قول معروف نترکه... همین موقع بود که داد و فریادهای طرف قطع شد و به کسی بیرون ماشین پشت در بود گفت"بله آقا؟" و از ماشین رفت بیرون.

گیج و منگ شده بودم، تمام سرم تیر می کشید، دستی به کله ام کشیدم و پیشونیم رو لمس کردم که ببینم خونی اومده یا نه؟ کمتر پیش اومده بود که این جوری اعضای بدنم و خود ِبدنم برام این اندازه اهمیت پیدا کنه و این طوری ازشون و ازش محافظت کرده باشم. به این فکر می کردم که حتمن اون آقایی که کتک زن بنده بهش گفته آقا که چیزی ازش از شیشه ماشین پیدا نبود گمونم دیگه خیلی از این بابا لباسش شخصی تر باید می بود که این با این سیستم مخفی ش و سن و سالش بهش گفت "آقا"...

خلاصه تو همین فکرها بودم که یه جوونی بیست و چند ساله با هیکلی بشدت لاغر و و تکیده که منو یاد نوجوانی های "محمودشایان" شخصیت اول "درخت گلابی"مهرجویی می انداخت به ماشین نزدیک شد و با سر کج کردن از سمت جلوی کاپوت سعی می کرد تو رو دید بزنه که بتونه منو ببینه. پیرهن سفید رو شلوارش رو که دیدم، گفتم "اینم از خودشونو وایساده ببینه آدما که می گن چه جور موجوداتی هستن" بعد متوجه دستبند سبزش شدم گفتم"اینم حتمن تریپ رد گم کردنشونه که بازم طبیعیه" هنوز داشت با چشمای زل ش بهم نگاه می کرد که دیدم کمی نزدیک شد و با انگشتاش "وی" نشون داد و گفت"موفق باشی برادر" و رفت. تو طول چند قدم برداشتنش برگشت و یکی دوباری با بهت بهم نگاه کرد. حیرون موندم که معنی ِاین کارش چی بود و واسه چی همچین کاری کرد که یک باره آقای لباس خیلی شخصی پیداش شد. به نظر اومد که شاهد ماجرا بود و اول که نشست نخواست زحمتشو زیاد کنه اما یک دفعه به یکی از همکارا یا ملازماش که داشت احتمالن چغلی طرف رو می کرد گفت "خیلی خب برو بیارش اونم" و اونم تیزوبز پرید و جوونک لاغراندام رو از یقه و لباس مچاله شده انداخت وردست آقای خیلی لباس شخصی. اونم پیاده شد و جوونک رو پرت کرد طرف من و خودش نشست سمت ِدر و فریاد کشید"یالا راه بیفت تاپاله"(!!)...

هیچ نظری موجود نیست: