فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

تا اطلاع ثانوی تعطیل نمی باشم. نخیر! بلکه برمی گردم جای قبلی که بودم. اینم آدرسش : http://qarantineh3.wordpress.com/

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

فیلمدونی/ باکس 39/ شیروعسل_ آرش معیریان_ 1389



فيلمي تمام قامت فيلمفارسي با رعايت ِتمام ِقواعد ِژانر و چارچوب هاي ِمورد نياز براي تکميل ِکار و روشن ساختن ِتکليف بدون ذره اي ديوثي و قحبه گي و فخرفروشي که آي حواستون باشه ها ما خيلي فرهيخته و روشن ضميريم اما الان داريم بهتون حال مي ديم کمدي ِفاخر و روشن تحويلتون مي ديم!!

هميشه از اين که آرش معيريان اين گونه تکليفش را با خودش روشن مي کند و کرده است، خوشم آمده. اگر هم قرار دارد که برود انتونيوني و گدارش را ببيند به حکم ِسبک و سياق سبقهء سليقه اش، مي رود در خانه يا همان دانشکده سينما تئاتر کارش را مي کند.

فيلم، يک مهران غفوريان محشر و يک علي صادقي ِبي نظير دارد که قادر اند همه را بخورند در نمک و مزه پراني!! ناگفته نماند که يوسف صيادي در بهترين نقشش که تا به حال بنده قلي ديده بودم هم عالي ظاهر شده و حسين رفيعي هم همين طور با انتخاب شخصیت مازنی ترسو با آن لهجهء زاغارتی که خوب اداشان را درمی آورد علی الخصوص با آن تکه کلام ِمعرکهء داداشی! هر دو در نقش ِلات وردست ِدستياران ِلات گندهه که داريوش سليمي ِريدمال و پرت از مرحله نقشش را بازی کرده بود!

قصه پسر بلال فروشي ست که کار و بارش کساد مي شود و مي افتد به خلاف اما در فرار از دست ِپليس در خانه اي پولداري مي افتد که با مخفي شدن و فالگوش ايستادن، خودش و دوستش را در نقش ِپسر ِفاميل ِخانوادهء پولدار و همراه ِمباشرش که از هند قرار است بيايند، جا مي زند و حسابي خانواده را مي تيغد و خلاصه هم حال ِمادر ِافسرده شان را رديف مي کند و هم دخترشان را قُر مي زند و هم پليس ِ داستان را کمرش را توپ مي کند با شير ِسويا و هبلش را فول مي کند که دوقلو ول بندازند و هم طمع ِپولدار شدن را بي خيال مي شود و زندگي ِشرافتمندانه پيشه مي کند!

فيلم کمدي ِدست ِپائيني ست با قصه اي نازل و تيتراژي مافوق ِنازل اما اجراي ِشيرين و جذاب و خنده بگيري دارد با موقعيت هاي ِکميک ِبترکون مثل ِرقص ِهندي ِغفوريان يا غذا خوردنش سر سفره يا لات و پيت شدنش براي دفاع کردن از رفيقش جلوي ِمثلن لات بادي هاي دوزاري! علي صادقي هم تکه پراني هايش همه به جا و اندازه و گولهء نمک است خصوصن با انتخاب ِشخصيت ِپسر ِخوانندهء در ِپیتی و مشکوک به دوست دخترهایش که مدام از آنها آمار می گیرد که کجا هستند و نیستند، تمام و کمال جا به جا انداخته است توش!

تهیه کننده و آقازاده ها : زشت ترین حضور را دارند خصوصن پسر بزرگه که آن چنان در نقش دکتر ِمادرننه ای ظاهر شده است که از روی پرده و جلوی دوربین دارد می اندازد تو داف مربوطه که کشانده اندش جهت ِهبل کاری جلوی ِ عوامل!

طرح پرسش : عجيب است که چطور ملت کمدي ِمثلن فرهيختهء پرادعا و دگوری ِ پوشک و مش شاشو را نهصد ميليوني مي کنند اما کمدي کلیشه ای و پاپیولار و خوش ترکیب ِِشيروعسل يا در واقع هبل و کمر را در حد چهارصدتا متوقف مي کنند؟!! پرسش به طور دقيق (به قول ِمش چالنگ) اينجاست که پس فروش ِاون چنان ميلياردي ِکس پرت ِده نمکي داستانش چيست؟!! آدم مي ماند کدام را چطور باور کند؟!!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

فیلمدونی/ باکس 38/ Legend of Bailiff Sansho_ Kenji Mizoguchi_ 1954




فيلمي از استاد مسلم سينماي ژاپن با همان ويژگي ها و چارچوب ها در کندي و کش دار بودن و تامل فيلم ساز بر روي وقايع ريز و درشت ِروايتش و اجراهايش در بازي گيري و قاب بندي و ريتم ِبيان قصه اش.

فيلم بازگوکنندهء افسانه اي کهن است از تاريخ قرون وسطي ِژاپن که مردي با نصيحت فرزندانش آن ها را به دليل فقرو جنگ ترک مي کند و آن ها هم چندي بعد در پي ِپدر آوارهء جزيره هاي ژاپن مي شوند. در اين بين دختر و پسر از مادرشان جدا ميشوند و مادر در جزيره اي فروخته مي شود و پسرو دختر هم در جزيره اي ديگر به بردگي گماشته مي شوند. مادر به فاحشه اي مبدل مي شود که ما از او چندي يه بار روايتي مي شنويم در فيلم اما پسرو دختر پس از گذشت ده سال از قرنطينهء محبوس در آن فرار مي کنند و دختر گم مي شود و ديگر پيدا نمي شود که بعدها خبر مرگش را مي آورند و پسر هم به پيش گاه نخست وزير يا امپراطور يا هر مقام کوفتي ِديگر مي رود که با کلي التماس طرف بالاخره عريضه اش را مي خواند و با شناخت پدر ِ او از روي ِيادبودي که در دست ِپسر است، او را به فرمانداري ِمنطقه اي منسوب مي کند و او هم تمام برده هاي ِمحبوس در آن منطقه که خودش روزگاري در آن جا مي زيست را آزاد مي کند و فوري هم از مقامش استعفاء مي دهد و به موعظهء پدرش که او را به "آدم بودن" ترغيب کرد، عمل مي کند. بعد هم دنبال مادر پيرش مي رود و اورا در جزيره اي پيدا مي کند و فيلم در نقطه اي مافوق انسان گرايانه در قاب و احساس و بازي ها در اوج ِرنگ و نور پايان مي يابد.

مهم ترين نکتهء اين اثر ميزوگوچي ِبزرگ کارگرداني و قاب بندي هايش است به اضافهء ترکيب بندي هاي استثنايي اش در رنگ هاي خاکستري که توناليته هاي گسترده اي از این رنگ را شامل مي شود. شيوهء گرفتن بازي هايي شديدن ناتوراليستي و تاکيد بر بوم گرايي ِبي حد و حصر در جاي جاي ِاثر از شاخصه هاي آن است. دست گذاشتن روي افسانه اي مشهور براي نصيحت و درس گرفتن از تاريخ ِسياه ِدورهء کشورش براي انتقال مفهوم پیش پاافتاده و سادهء "آدم بودن ِآدم" و پخش کردن ِآن در بين اکت ها و ديالوگ ها بدون افتادن به ورطهء زر زر ِزيادي و يا شعار و فرياد پرتاب کردن سمت مخاطب، مشخصه اي ست که کار را بدون ِتاريخ ِمصرف مي کند.

انتخاب ویژه : لیبل ِجدید دی وی دی ِفیلم که این سری از لیبل های کمپانی ِمعزز کرایتریون بدجوری 3ک30-مینیمال طراحی شده اند!

ديالوگ انتخابي : آدم هايي که با درد ديگران سروکاري ندارند، از درد آن ها هم چيزي حس نمي کنند.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

کهربای سیمین و مگا حیرت ِمن!



در روزگار ِعجيبي به سر مي بريم! در روزگاري که همه دارند کارهاشونو مي پيچونند از اين کاره و غير ِاين کاره و همه هم گند ِرديف بالا مي آورند، (به احمد اميني و کيومرث پوراحمد نگاه کنيد کم از شماعي زاده نگذاشته اند در ريدن به هيکل ِمبارکشان!) جاي تعجبه که بعضي ها که هيچ انتظاري ازشون نيست و ميري که گه کاري ِقبلي شون رو که ادامه دادن رو ببيني، يکهو مي موني که نه جريان تغيير کرده و اون آدمه متحول شده يه باره!

اين اتفاق با هيچ شروع شد براي بنده قلي که حسين مهکام رو ديگرگونه يافتم در فيلم نامه نويسي و نگارش (البته دقيق نمي دانيم که چقدر کار ِخود کاهاني و چقدر مهکام که خب تا همين جا هم جاي حيرت و تعجب داشت!)، حالا هم نوبت ِسيمين اميريان رسيده که هميشه در ترمال کردن وقت و انرژي و هرچيز ِديگر در رقابت با همسر، دژاکام (خدايي اينم شد فاميلي؟!) و البته زوج قدر قدرت ِبي استعدادي محض در تئاتر (راياني-نظري پور) کم نگذاشته، اين بار خدايي نمي دونم بگم استثنائن دفعه اول و آخري يا نه خوش ظاهر شده.

متن، نوشتهء خودش است و ساختار کلي کار هم اپيزوديک در سه پارت است که به گونه اي قبلن تجربه شده اپيزودها به هم ارتباط پيدا مي کنند. داستان ها اين گونه اند که اپيزود اول در خانه اي دانشجويي مي گذرد. سه پسر هرکدام با کارکترهايي متفاوت که يکي اهل مولاناست و ديگري دختربازو هبل کار است و سومي داستان مي نويسد و از روي آدرس هايي تخيلي در به در ِکوچه و خيابان معشوق را مي يابد. در اپيزود دوم، مادر و دختري تنگ دست در خانه اي محقر زندگي مي کنند که دختر کار ِخياطي مي کند و مادر هم پير و عليل اما بانمک و سرحال است که دختر معشوق ِپسر مي شود و در اپيزود پاياني هم دو پيرمرد را داريم که قصد خودکشي ِدونفره را دارند که يکي شان دختر ِنامشروعي دارد که همان دختر قصه است و از طرفي صاحب خانهء خانه دانشجويي هم هست. و ديگري که دوست و همراه ِقديمي ِ مرد است.

ديالوگ ها خيلي به روز و خودموني اند و خيلي کم پيش مي آيد که کلمه، جمله اي، شوخي اي بي مزه يا آزارنده داشته باشد. روايت و ارتباط ها هم همگي ميزون و منطقي و به جاست. شخصيت ها درست انتخاب شده اند. نه کسي زيادي ست و نه کسي کم است. معلوم است که متن حسابي روتوش خورده و حسابي در تمرين ها شوخي ها و تکه پراني ها تمرين شده اند. کارگرداني هم ساده و بي شيله پيله است و کارگردان بيشتر در پي انتقال ِمحتواي متن به مخاطبش بوده. انتخاب بازيگرها هم معقول و حساب شده اند به غير از اکبر رحمتي که با آن آوازش که نادخ است، بازي اش هم اندکي خارج مي زند و هماهنگي ِلازم را با محب اهري ندارد. نقش مادر پير دخترک را سوسن مقصودلو که نمي دانم کجا ديدمش، کارکرده که بسيار عالي و خوش ذوق و قريحه است خصوصن با آن تکه پراکني ها و شيطنت هاي به جايش ظاهر شده در برابر ِنسيم ادبي که او هم مثل ِهميشه همان طور که مي تواند باشد، است. فقط کاش اين نسيم ادبي براي جوش هاي صورتش بعد از اين ده دوازده سالي که رو صحنه است کاري مي کرد (بابا راه حل ِرفع ِجوش صورت که معضلي دهه شصتي ست و مدتهاست که برطرف شده از داروگياهي و شيميايي گرفته تا آب هبل و الکل و آبليمو همگي راه حل هايي پيش پافتاده اند!!)

لب کلام : خانم اميريان در يک کلام زندگي را به مرگ ارجح دانسته است و ظريف و سرحال و موفق در انتقال اين مفهوم ِتکراري و دستمالي شده اما لازم و ضروري، ظاهر شده است. همان چيزي که در داستان هاي معاصر امريکايي و يا فيلم هاي مستقل نيويورکي و ساندنسی مي خوانيم و مي بينيم و حال مي کنيم.

ليست غازورات : دکور که ايدهء استفاده از تابلوهاي شيشه اي با مهتابي هاي کار شدهء کوچيک پشت آن ها براي نورپردازي خوب بود اما اجرايش جالب نبود و زاغارت جلوه مي کرد! دوم زاغور ِماجرا پوستر و بروشور بود که به غايت مزخرف بود خصوصن اون فونت ِاعلانش که دقيقن فونت ِجگوارهاي بهنوش بود!! سومي هم اسم ِبي ربط و تخمي ِکار بودکه اصلن بهش نمي يومد و بيشتر مشتري پرون بود!

حيرت ادامه دارد : هنوز هم دارم از تعجب شاخ درمي آورم!! سيمين اميريان و کار خوب؟!! هم خوب بنويسد و هم اجرا و بازي ها خوب؟!! خدايي ميشه مگه؟!!

تقديم نامه : جالب است که بعد از نيومدن دوست هميشه همراه به هشت نفر پيشنهاد دادم که بليط دارم اما هر هشت تا هرکدام به دليلي نتوانستند بيايند. جلوي در هم به پسرکي پيشنهاد کردم که زکي اي گفت و رد کرد! اين متن هم به همون آقا زکي تقديم مي گردد که نافرم تو پاچه اش رفت براي نديدن يه تئاتر خوب هفت تومني که مي ارزيد همش يک ساعت وقت بذاري و سرتو گرم کني و يه چيزي هم تو دستت باشه بعد از تموم شدنش!

یادداشت های زیرزمینی/ باکس3



حریق سبز جنگلا
به دست کبریت جنون
از کاشی های آبی مون
سر زده فوارهء خون...
[شهیار قنبری]

البته تشر و فحش زیر لب هم تا اینجای کار محسوس بود. بعد از اینکه نشوندم تو ماشین خودش رفت پی احتمالن طعمهء دیگه ای. پسرک هجده نوزده سالهء خب مشخصن شهرستانی ی کچلی که پشت رل نشسته بود کمی گردنشو گردوند و نگاه معناداری بهم کرد البته با کمی شرم و شایدم حیا (این رو من پیش خودم فرض گرفتم) که انگار اونم یه جورایی خودش رو بی تقصیر می دونست تو این جریان. (این هم من خودم پیش خودم فرض گرفتم) در هر صورت کماکان در بهت و حیرت از دستگیر شدنم بودم و یه جورایی دنبال دلیلی هرچند مسخره می گشتم که چیزی به ذهنم نرسید. دوباره تمام اون نشانه های به دردسر افتادن امروزم رو تو ذهنم مرور می کردم و بیشتر از همین الهام الهی(؟!) متحیر مونده بودم. [یادم باشه حتمن از حامد بپرسم این خانم وبلاگی چیزی نداره؟!]

چند لحظه ای نگذشت همون آقا اومدن تو ماشین نشستن و یک دفعه قاط زدن که "حالا کارت به جایی رسیده که اشک آقا رو در میاری؟...واسه من شدی ضدولایت فقیه ج.ا.ک.ش؟" و شروع کرد به چک و سیلی زدن... من که جدن شوکه شده بودم از این که حتمن با شناسایی قبلی بوده پیش خودم گفتم "سیستم بدجوری قوی داره عمل میکنه" که یکهو از پشت سر موهامو گرفت و شروع کرد کوبیدن به پشت صندلی ی راننده که جوونک شهرستانی لحظه ای از تکون خوردن صندلی اش برگشت عقب رو نگاه کرد و روش رو فوری برگردوند که شاید صحنه رو نبینه هرچند که قبلن کس دیگه ای جای دیگه ای "صحنه رو دیده بود"(!!)...

بعد دوباره شروع کرد به کتک زدن و فریاد کشیدن که "مگه دیروز حرفای آقا رو گوش نکردی بچه ک.و.ن.ی؟"...مگه آقا دیروز نگفت نیایین بیرون؟...مگه نگفت جمع کنین این سوسول بازی هارو؟...ها؟...ها؟"... من که طبیعتن جوابی برای این سوال ها نداشتم فقط سعی می کردم مراقب این باشم که سروصورتم زیر ضربات انگشترهای عقیق حتمن متبرک شدهء آقای خیلی شخصی به قول معروف نترکه... همین موقع بود که داد و فریادهای طرف قطع شد و به کسی بیرون ماشین پشت در بود گفت"بله آقا؟" و از ماشین رفت بیرون.

گیج و منگ شده بودم، تمام سرم تیر می کشید، دستی به کله ام کشیدم و پیشونیم رو لمس کردم که ببینم خونی اومده یا نه؟ کمتر پیش اومده بود که این جوری اعضای بدنم و خود ِبدنم برام این اندازه اهمیت پیدا کنه و این طوری ازشون و ازش محافظت کرده باشم. به این فکر می کردم که حتمن اون آقایی که کتک زن بنده بهش گفته آقا که چیزی ازش از شیشه ماشین پیدا نبود گمونم دیگه خیلی از این بابا لباسش شخصی تر باید می بود که این با این سیستم مخفی ش و سن و سالش بهش گفت "آقا"...

خلاصه تو همین فکرها بودم که یه جوونی بیست و چند ساله با هیکلی بشدت لاغر و و تکیده که منو یاد نوجوانی های "محمودشایان" شخصیت اول "درخت گلابی"مهرجویی می انداخت به ماشین نزدیک شد و با سر کج کردن از سمت جلوی کاپوت سعی می کرد تو رو دید بزنه که بتونه منو ببینه. پیرهن سفید رو شلوارش رو که دیدم، گفتم "اینم از خودشونو وایساده ببینه آدما که می گن چه جور موجوداتی هستن" بعد متوجه دستبند سبزش شدم گفتم"اینم حتمن تریپ رد گم کردنشونه که بازم طبیعیه" هنوز داشت با چشمای زل ش بهم نگاه می کرد که دیدم کمی نزدیک شد و با انگشتاش "وی" نشون داد و گفت"موفق باشی برادر" و رفت. تو طول چند قدم برداشتنش برگشت و یکی دوباری با بهت بهم نگاه کرد. حیرون موندم که معنی ِاین کارش چی بود و واسه چی همچین کاری کرد که یک باره آقای لباس خیلی شخصی پیداش شد. به نظر اومد که شاهد ماجرا بود و اول که نشست نخواست زحمتشو زیاد کنه اما یک دفعه به یکی از همکارا یا ملازماش که داشت احتمالن چغلی طرف رو می کرد گفت "خیلی خب برو بیارش اونم" و اونم تیزوبز پرید و جوونک لاغراندام رو از یقه و لباس مچاله شده انداخت وردست آقای خیلی لباس شخصی. اونم پیاده شد و جوونک رو پرت کرد طرف من و خودش نشست سمت ِدر و فریاد کشید"یالا راه بیفت تاپاله"(!!)...